نوروز 98

ساخت وبلاگ

نوروز - نودوهشت

امروز اول فروردین نود و هشت است. من در گوشه ایی در این جهان در خارج از ایران نشسته ام. این که امسال نوروز - را در ایران نباشم انتخاب من بوده است. اجباری ندارم که ایران نباشم. دیروز و امروز به روزهای عید نوروز زمان بچگی ام و بزرگان آن دوران که خیلی از آنها دیگر با ما نیستند فکر کرده ام. چهار شنبه سوری را اغلب در حیاط صمد عمو جشن می گرفتیم. صمد عمو حدود صد تا مرغ و خروس و غاز و اردک داشت و انباری داشت پر از کاه. زمانی که هوا رو به تاریکی می گذاشت صمد عمو در انبار رو باز می کرد و می رفت تا مقداری کاه و کلش برای هفت بوته بیرون بیاره. من از دور داخل انبار رو نکاه می کردم و حس مرموزی به من دست می داد. شگفت آور و پر از راز بود این انبار. نمی دانم دیگه چی داشت توش اما من که هفت هشت سالم بیشتر نبود برام خیلی پر از راز بود و شاید کمی هم ترس. صمد عمو عموی من نبود بلکه عموی پدرم بود. کوچکترین برادر پدر بزرگم. در گوشه ایی از حیاط یک درخت تنومند نارنگی محلی داشت. با نی ایی بلند از نوک ان درخت برامون بزرگترین و خوشمزه ترین نارنگی ها رو می چید و می گفت " بیا این هم یک نارنگی کوچولو برای تو !"  نارنگی ها رو تا شب عید روی درخت نگه داشته بود و واقعأ از خوشمزه ترین نارنگی ها بودند. یک شب برادرم و پسر عمه مان مهران که هم سن و سال ما بود با هم سه تایی چادر سرکردیم ورفتیم قاشق زنی. برادر بزرگتر عمو صمد توی همون حیاط خونه داشت. در حقیقت یک خونه بود که وقتی وارد حیاط میشدی سمت چپ عمو قربان بود و سمت چپ عمو صمد . ما اول رفتیم سراغ منزل عمو قربان اما چیزی نصیبمون نشد. بعدش دیدیم که نسا خانوم همسر عمو صمد روی ایوان ایستاده. مشتی برنج و تخم مرغ و آبنبات ریخت تو کاسمون و ما خوشحال پا به فرار گذاشتیم. زمانی که به سمت دروازه می دویدیم دقیق یادم نیست یکی از ما اون یی رو صدا زد و لو رفتیم. ای پدر سوخته ها نسا خانم فریاد زد. این زوج که اولاد نداشتند برای ما مهربان ترین انسان های زندگی مان بودند و هنوز هم کسی به این مهربانی رو نشناخته ام. امسال نوروز خیلی به یادشان بودم. آن خانه از بین رفت اما خاطرات آن من را در این دیار غربت برای ساعت ها سرگرم و سرخوش کرده است.

سال انقلاب بود. هیچ وقت یادم نمی ره. خونه کریم آباد پدرم تازه تموم شده بود و شاید ما اولین و یا دومین نوروز رو اونجا بودیم. نسا خانم و یازده زن دیگر از فک و فامیل. همگی دور هم  در طبقه سوم کنار شومینه جمع شدند و شیرینی عید روی زغال پختند. باقلواهای نسا خانم در کهکشان ها تک بودند. با تبهری این باقلوا ها رو درست می کرد که هنوز که هنوزه پس از گذشت تقریبأ چهار دهه هنوز باقلوایی به اون ظرافت و خوشمزگی نچشیده ام. استاد بودند ان زنان استاد.

بعدش پدر بزرگم بود. رجبعلی ملکی. او که در نزدیکی منزل ما در مرکز شهسوار زندگی می کرد از احترام خاصی در خانواده بر خوردار بود. یک بار سال تحویل منزل او و مادربزرگم بودیم. خیلی ها می گن که الخاندرا شباهت زیادی به مادر بزرگم داره. پدر بزرگم فورأ پس از تحویل سال گوشی تلفن قدیمی سیمنس رو برداشت و شروع کرد به شماره گیری. یک بار دو بار چندین بار تا اینکه خط راه داد. آقای بندار از دوستان زرتشتی آنور خط در تهران. زمانی که شماره می گرفت رو کرد به ما و گفت" آقای بندار از دوستان زرتشتی من است باید اول نوروز رو به او تبریک بگویم چون در حقیقت عید زرتشتی هاست" ...و بعدش آقای حاجی مفید چون او از پدربزرگم بزرگتر بود و احترام ایجاب می کرد تا پدر بزرگم به او تلفن زده و عید نوروز رو به او تبریک بگوید. حاجی مفید مالک بیمارستانی بود که هنوز هم پابرجاست. انسان های شریف و بزرگی بودند.

دایی خسرو چند روز پیش از عید میرفت سراغ شیرینی فروشی محبوبش تو تهران و واسه همه فک و فامیل شیرینی می خرید و یکی دو روز مونده به سال تحویل می اومد شهسوار. روحش شاد. من فکر کنم یک ماه حقوقش رو می داد و ماشین فیات نارنجی رنگش روپر از جعبه های شیرینی می کرد. بعدش هم همیشه اسکناس های نو با بوی خاص خودشون توی کیف چرمیش داشت که به ما عیدی بده. لذتی داشت اون عیدی ها. یادشون به خیر.

دارم فکر می کنم که برای ما مهاجر ها هر چقدر هم سعی کنیم خاطرات مشترک و مشابه با بچه هامون داشتن سخته. اونها در یک جامعه دیگه دارن بزرگ میشن. بعضی ها مانند بچه های من مادرشون از یک فرهنگ دیگه است. خیلی ها مانند بچه های دوستان قدیمی من که زن خارجی گرفته اند حتی فارسی بلد نیستن صحبت کنند. نه خبری از سفره هفت سین است و نه عیدی و از این امثال سنت ها. باز بچه های من فارسی بلدند اما بودن با پسر عمو ها دختر دایی ها  و پدر بزرگ هاو دیدن شیرینی پختن های زنان فامیل فقط در خاطرات من وجود خواهد داشت . این وجه را ما مشترک نیستیم. خاطرات جمعی ما متفاوت خواهد بود. این خاطرات دست جمعی فرهنگ ما رو می سازند و انسان ها را از یک دیار به هم پیوند می دهند. پدر و مادر با بچه ها غریب یا نیمه غریبند. من هیچ وقت نتونستم حتی پس از بیش از سه دهه با کریسمس و تحویل سال نوی میلادی رابطه برقرار کنم. لطف و صفای عید نوروز رو ندارند. فکر می کنم بچه هام هم همینطور فکر می کنند. دیروز جشن تحویل سال رو از یکی از کانال های تلوزیونی خارج از کشور با هم تماشا کردیم. خوششون اومد. می فهمن که شادی حقیقی چیست. کریسمس رو مادیات و سرمایه داری له و لورده کرده. چیزی ازش نمونده. تحویل سال نو میلادی هم در اوج سرما و تاریکی برگزار میشه ( مگر اینکه در استوا باشی!). نه خبری از دید و بازدید عید است و نه سفره هفت سین. اینجاست که برتریت فرهنگ ما خودش رو نشون میده. قرن هاست که رنگ و شوق و شادی رو با سیاهی و جنگ و اختلاف سعی کرده اند از ایران کهن بگیرند اما عید (نوروز) هنوز هم عیده برای خیلی ها هنوز هم هست گرچه با فوت بزرگتر هاییکه من از اونها خاطرات شیرین دارم و عبور زمانه و مهاجرت در زندکی من کم رنگ شده اما همین سه سال پیش که نوروز رو ایران بودیم چقدر صفا داشت چقدر حال کردیم چقدر شاد بودیم و چقدر رقصیدیم و دید و بازدید رفتیم.

از اینکه نتونستم آخرین پنج شنبه سال رو سر خاک مادر جون و دایی خسرو و بابا بزرگ و دیگر دوستان و آشنایان و فامیل ها برم متأسفم اما دور هم جمع چهار نفره ما کمبود های دیگر مکان های جغرافیایی رو جبران می کنه.

توی این سی سال که از تبعید و مهاجرت و غربت می گذره متوجه شده ام که درد ماها یکی است. نقاط اشتراک ما با دیگر ایرانیان زیاده. اونهاییکه پاشون رو از ایران نزاشته اند و تو منو تو و بی بی سی تحویل سال رو می بینند فکر می کنند اون ایرانی هاییکه توی استودیو این کانال ها می رقصند دلخوش هستند. این خوشی ظاهری مقابل دیگری هم داره و اون حسرت به بودن همین انسانهای سرخوش در وطنه و دور و جمع فک و فامیل. ما ایرانیان حافظه مشترک زیاد داریم. باید قدر لحظه را دانست وگرنه اونهاییکه کنسرت فلان خاننده هم در ارمنستان می روند خوششیشان لحظه ای و گذراست. نوروز رو با دور هم بودن ها و صمیمیت ها و بخشش اختلافات خانوادگی می شناسیم. فرار از سنت ها و در به در کردن خود در این چند روز از سال نو دردی رو دوا نمی کنه. باید باز سعی کرد دور هم بود . تا عمر به پابان نرسیده باید دور هم جشن گرفت نوروز را.

سالها پیش روز سیزده به در در محوطه ایی جمع بودیم.باغ بزرگی بود و آنسوی باغ محقر خانه ایی بود بلوکی و یک زوج جوان تمام آن روز را در آن خانه  با هم بودند. نه سبزه ایی دیدم و نه سفره پیکنیکی. اصلأ بیرون از خانه نرفتند. حیاط کوچکی داشتند و سرشان گرم کارهای روزمرهشان بود. کلأ تصویر ان صحنه من را آنقدر تحت تأثیر قرار داد که هنوز که هنوزه هر وقت عید و سیزده به در میشه به اون زوج فکر می کنم. در آن روز فکر کردم شاید از روی فقر مالی جایی نرفته اند. ما خوشمان بود و من به عنوان یک نو جوان احساس گناه می کردم. سالها بعد زمانی که جاده های دو هزار و سه هزار و کل مناطق جنگلی اطراف شهسوار مملو از مردمی شد که با سر و صدای زیاد سیزده را به در می کردند، خودم از کسانی شدم که ترجیح دادم در خلوت و سکوت منزل خودم، خونه گلی سیزده را سپری کنم تا اینکه ساعت ها در ترافیک نشسته و برای کوچک قطعه ایی سبز کنار رودخانه با صدها نفر دیگر رقابت کنم.

سالها از آن روز ها می گذرند. سالهای سال هم که اصلأ نمی دانستیم نوروز کی می آمد و کی می رفت. درس و تحصیل و جنگ شاید بهانه بودند. ما برای کسب نام و نشان نه برای خود بلکه برای بزرگتر ها به تبعید فرستاده شده بودیم. نوروز ها می امدند و می رفتند و ما افسرده به فاجعه اییکه نام زندگی روی آن گذاشته بودند در شهری سرد و بی روح در شمال بریتانیا به حیات خود ادامه می دادیم. آن دوران در آن دیار نوروز را کسی نمیشناخت یا کمتر کسی می شناخت. الان از رییس جمهور انگلیس و آمریکا و فرانسه گرفته تا دیگر کشور ها همه نوروز را تبریک می گویند. کاری به محتوای سخنان این ریاکاران ندارم. بحث من هویت درفرد مهاجر است. بحث من حافظه اشتراکی نسل هایی است که دورگه هستند. بحث حس و حال نوروزی در نسل دومی هاست که توصیر کمرنگی از سرزمین اب و اجدادی خود دارند.بحث این است که نوروز در مهاجرت شکل و شمایل بینالمللی گرفت. ایرانیان مهاجر بودند که این جشن بزرگ بشری رو از عمق تاریخ به روی آوردند وگرنه ایرانیان "اصیل" ایران زمین که پایشان به خاک اجنبی نرسیده خیلیهاشون از این آیین ها فراری اند. اینجاست که نوروز رو کسی نمی تونه در دنیا نادیده بگیره. باور باید داشت امسال سه تا از مسافرهای چندین ساله خونه گلی از انگلیس، بلژیک و فرانسه ایمیل زدند و سال نو رو به ما تبریک گفتند.

خجسته باد نوروز.

فروردین هزاروسیصدونودوهشت خورشیدی اسپانیا

خونه گلی...
ما را در سایت خونه گلی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoonegelio بازدید : 125 تاريخ : سه شنبه 27 فروردين 1398 ساعت: 16:06