یک اتفاق ساده؟

ساخت وبلاگ
مدتی است که کتف راستم به شدت درد می کند. با آن درد ساخته و کنار آمده ام. یک بار به دکتر "میگل نوریگا مک آرتر" پزشک ارتپد در اسپانیا مراجعه کرده ام. کمی بهتر است ولی نه چندان. یک سفر طولانی و پشت سر آن یک برنامه کوهپیمایی در پیش است. قرص مسکن می خورم گرچه علی رغم میل باطنی. خبر می آید که در مدرسه پیشین شمس بازارچه کریسمس برقرار خواهد شد. مشتاق دیدار والدین و مدرسین و شاگردان هستیم. در یکی از کلاس های درس خانم  "راکل" دوست با وفا و همیشه حاظر در صحنه بساط ماساژ پا را برقرار کرده است. امسال دو تا تخت ماساژ در همان کلاس برپاشده اند. خانم "راکل" می گوید که مردی که تخت خا را گذاشته با یک متد خاص سعی می کند ستون فقراط را از ناحیه گردن تا باسن میزان کند. مدتی به دنبال او که در سالن حظور ندارد می گردم. به نظرم جالب می آید. بالاخره در حیاط بازی او را ملاقات می کنم. "شما ماساژ می دهید؟" بلی می گوید. " خب یک مشتری دارید که یک ربع می شود به دنبال شما می گردد"!!

کمی خوش و بش می کنیم.

اهل اتریش است و تازه به اسپانیا آمده است. زن اسپانیایی دارد. همسر او که سرطان پستان دارد پس از تشخیص بیماری اش به اسپانیا می آید تا در وطن خود باشد. سال پیش گویا دخترشان همکلاس پسر من شمس ملکی بود . در مان با فشار بر نقاط آکوپانکتر آغاز می شود و فوری جسم من با تنفس های عمیق که نشان از خروج واتای زیادی دارد پاسخ می دهد. سپس کمی نرمش پاسیو بالها و شانه ها و مالش دستگاه Physiokey روی نقاطی که درد می کنند. نتیجه معجزه انگیز و آنی است. منی که سالهاست به دکترهای کایروپراکتی مراجعه کرده ام و نسبت به هر روش درمان جدید و آلترناتیو با شک می نگرم مات و حیرت انگیز مانده ام. "فولفگانگ" مرد افتاد ه ایست و حدود چهل سال سن دارد. روش در مان او موئثراست. سپس کمی ناحیه شکم را ماساژ می دهد. یواش زیر گوشم می خواند" آیا تا کنون کسی که به تو نزدیک بوده خود کشی کرده است؟" و یا شاهد مرگ کسی که به تو نزدیک بوده باشد بوده ایی؟... تعجب می کنم و نمی دانم چطور سوال او را پاسخ دهم.

 می گویم که خیر.

ادامه می دهد و من درد شدیدی را در ناحیه شکم حس می کنم.... می گوید " حتمأ نباید مرگ انسانی باشد شاید حیوان باشد....فکر کن..."

"اره" پاسخ می دهم.

روزی سگ پدرم که من قرار بود از او مراقبت کنم از خانه فرار می کند.

من که حوصله به دنبال گشتن او را نداشتم پیش خودم فکر کردم که روز بعد که برای غذا دادن به او برخواهم گشت او را خواهم دید. او همیشه می دانست چطور به خانه برگردد.

روز بعد به خانه پدرم رفتم تا به او غذا بدهم. او برنگشته بود. 

نگران شدم.

دیدم آنور خیابان چند کارگر مشغول تعمیر جاده هستند. رفتم و با آنها صحبت کردم.

برگشتم و دیدم جنازه "لایکا" در مجاورت دروازه زیر درختی افتاده. باورم نمیشد که مرده....آیا زیر ماشین رفته؟ و یا کسی به او سم خورانده؟ بسیار متأثر شدم و غم شدیدی در وجودم نشست....

شک عجیبی به من وارد شده بود و این ریشه درد شکمم بود. فولفگانگ می گفت که این درد شوک شدیدی بوده که نفس تو را در آن لحظه بند آورده و زمانی که من به این ناحیه فشار می دهم آن درد را تو حس می کنی. "این خط" اتفاقاتی هستند که از بدو تولد تا الان در زندگی تو رخ داده اند...او دست خود را در یک خط راست از ناحیه کشاله ران تا زیر کبد قرار داد......

جلسه درمان به اتمام میرسد.

می آیم تا برویم خانه.

در گوشه ایی "فینیکس" یک از دوستان شمس در حال نوشیدن آب است به او می گویم که یک لیوان برای من بریزد. 

یک زوج اسپانیایی با یک سگ کنار او ایستاده اند و سفارش قهوه می دهند. سگ با دیدن من و شاید با دیدن ظرف شیر ناگهان به جلو می پرد. صاحب او که مرد فربه ایست زنجیر او را کشیده و صدا می زند:

"لایکا، آرام باش" 

برق از وجودم می پرد......

 هنوز به آن اتفاق فکر می کنم.

خونه گلی...
ما را در سایت خونه گلی دنبال می کنید

برچسب : يک اتفاق ساده,یک اتفاق ساده فیلم کامل,یک اتفاق ساده در مدرسه, نویسنده : khoonegelio بازدید : 124 تاريخ : سه شنبه 7 دی 1395 ساعت: 4:55